نزدیک افطار بود.پدر بزرگ قران را باز کرد و گفت:«دخترم، عینکم را از روی طاقچه بیاور» لبخند زنان گفتم:«چشم بابابزرگ!» از جا بلند شدم و عینک پدر بزرگ را از روی اپن برداشتم؛ ناگهان چشمم به میز ت... ادامه متن
مادر علی با صدای جیغ از خواب پرید. سریع به سمت اتاق علی دوید. علی روی زمین نشسته بود. دستش را روی پایش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر به سمتش دوید و پرسید:«باز چی شده؟بزار پاتو ببینم». علی ه... ادامه متن
ریحانه خانم تازه به سن تکلیف رسیده بود. او احکام دین رابه خوبی بلدبودوانجام می داد. ولی ریحانه خانم یک عیب بزرگ داشت عیب اواین بودکه هرروز صبح وقتی مادرش اورابرای نمازصبح بیدار می کرداوگری... ادامه متن
ترمه پلک هایش را باز کرد.توی جا غلطی زد و دوباره چشمانش را بست. دستش به چیز نرمی برخورد کرد و صدایی بلند شد. از جا پرید و گفت:«پشمالو ترسیدم»چشمانش را مالید. خمیازه ای کشید و از تخت پایین آم... ادامه متن
بابا نشست روی زمین، پاهایش را زیر کرسی دراز کرد و گفت: «زمستان امسال خیلی پربرکت بود.» «شاکر» کوچولو گفت: «پربرکت یعنی چه؟» ننهجون به پنجره اشاره کرد و گفت: «نگاه کن! نزدیک بهار است ولی هنو... ادامه متن