استاد سعیده اصلاحی و استاد صادق محمدی

- نام: سعیده اصلاحی (شاعر کودک)
- رزومه: خانم سعیده اصلاحی متولد سال ۱۳۵۱ در تهران است. او کارشناس شورای بررسی و انتخاب کتاب ، کارشناس مرکز بررسی آثار مجلات رشد، معلم مناطق ۱۲،۱۴و۱۵ تهران ، برگزیده کشوری پرسش مهر ۷، برگزیده دومین کنگره شعر زنان تهران، نویسنده بخشی از برنامه های رادیو تهران و همچنین منتقد آثار ادبی کلاسیک و نئوکلاسیک میباشند.
- تالیفات:
– کتاب ن و القلم، مجموعه اشعار کلاسیک و نو با موضوعات اجتماعی و عاشقانه. ناشر: انجمن قلم. اسفند ۸۸
– کتاب اذان به افق نیزه، مجموعه ی رباعیات عاشورایی.ناشر:فصل پنجم. آبان ۹۲
و کتاب چشم من شروع رودخانه بود. ناشر: هزاره ققنوس

- نام:لیلا صادق محمدی، شاعر و نویسنده (کودک، نوجوان، بزرگسال)
- رزومه:
متولد شهر همدان،عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان تهران،عضو انجمن اهل قلم،عضو کانون بسیج هنرمندان
سردبیر نشریه شاپره(کودک و نوجوان)،سر دبیر نشریه نغمه کودکانه
همکاری به عنوان نویسنده و شاعر نشریه امان(مهدویت)با نشریه جوان( مهیار ) بزرگسالان(میثاق با کوثر) نشریه نوجوان(باران) کودک(پوپک، کیهان بچه ها، ماه مهربان، نشریه بورس، نشریه جدید وابسته به ستاد تبلیغات اسلامی،نشریه امیدان و پویندگان (وابسته به بسیج هنرمندان تهران) سلام بچه ها، نشریه الکترونیکی نسیم(انگلیس)، نشریه دوست و…
- تالیفات:
راز سبز زندگی/ انتشارات سروش الوند(همدان) _ عاقبت شکمو/ انتشارات قاضی(تهران) _ گرگ ناقلا و سنجاب با هوش/ انتشارات قاضی(تهران) _ قول مردونه/ انتشارات انجام کتاب(تهران) _ زیباترین جشن تکلیف(انتشارات زائر/قم) _ مجموعه ترانه های مامایار/انتشارات بین المللی مامایار (یزد) _ ۲۰ جلد کتاب در انتظار چاپ در سال ۹۶ _ ۴۰ باز نویسی داستان کودک
گزارش جلسه پنجم ماه نگار
به نام خداوند لوح و قلم
به نام خدای بهار و بنفشه!!!
همزمان با ایام الله دهه فجر و طلوع خورشیدانقلاب اسلامی به لطف خالق زیبایی ها و حضور ارزشمند ماه نگاران عزیز ، روز ۹۵/۱۱/۱۸ پنجمین دور همی «ماه نگار » در تالار تلگرامی مثل ماه برگزار گردید.
شور و شوق قلم به دستان و رقابت شیرین آنان در ارایه ی مطالب مانند جلسات قبل ، شاعرانگی کودکانه و لطیفی داشت که حس شادی طراوت را برمی انگیخت.شرکت کنندگان از هر گروه سنی با
نگاهی عمیق و کلامی ساده ، محصول اندیشه و قلم خود را به اشتراک گذاشتند.
در ابن جلسه اخبار بسیار خوبی از مثل ماه شنیدیم که دلگرم کنند و برانگیزاننده بود. خبر فعالیت های گسترده تر و متنوع تر برای علاقمندان به ادبیات کودک.این اخبار با توضیحات کامل روی کانال و سایت مثل ماه قرار دارد.بررسی آثار ماه نگار ۵بر عهده ی بانوان اصلاحی و صادق محمدی بود که هریک با همراهی و هم آوایی سعی در حمایت و هدایت اعضا داشته به نکته گویی و پردازش اولیه آثار پرداختند.
ضمن تبریک به برگزیدگان ماه نگار ۵ امیدواریم شاهد شکوفایی و بالندگی تمامی ماه نگاران نازنین باشیم که به لطف حضورشان دوشنبه های شاعرانه ی ماه نگارتداوم خواهد یافت انشالله.
شعرهای دریافتی
کودکان و نوجوان شاعر:
*********************************
بابا بزرگه خوبم
که خیلی مهربونه
هر وقت میاد خونمون
برام کتاب می خونه
قصه ای از یک بهار
قصه ی پر آب و تاب
پر ز شادی و امید
قصه های انقلاب
«زینب انتظام»
استاد اصلاحی: زینب بانوی گلم! صد مرحبا بر شماخیلی خوب بود خانومی!…آفرین
*****************************
بابا بزرگ مهربون
بازم برام قصه بخون
از قصه های انقلاب
اومدن اماممون
بازم همه خوشحال شدن
از اینکه رفته شاهمون
«آنیسا صفدری»
۶ساله
استاد اصلاحی: آفرین گلم! خوب شروع کردی و ادامه دادی،فقط آخر شعرت رو تغییر بدی بهتر می شه!
*************************************
شاعران کودک
پدر بزرگ خوبم
بچه ی انقلابه
برام یه قصه می گه
تو دست او کتابه
دوباره از انقلاب
قصه می گه پدر جون
حیف که جشن نگیریم
نریزیم تو خیابون
قصه ی خوب بابا
یه انقلاب نوره
بهار سبز شادی ست
یه عالمه سروره
«اسماعیل دهقانی»
استاد اصلاحی: درودهااااا تغییرات خوبی دادید
***************************************
سه رنگ پرچم ایران
قصه داره عزیزجان
سبز قشنگ پرچم
قصه ی سرو خرم
ایستاده جلوی دشمن
برای آزادی میهن
سفید کبوتر ی است
که بالش شکست
تا اسلام پا بر جا باشد
جاش توی دل ما باشد
قرمز رنگ خون است
قصه شهیدا مون است
«مریم ساقی»
استاد اصلاحی: درود بر آلاله ی عزیز!…شعرتان نیاز به ویرایش وزنی دارد ،با خواندن و تمرین اشعار موزون قطعا به موفقیت های شاعرانه بیشتری خواهید رسید
********************************************
چسبانده ام من
یک تمبر زیبا
در خاطرات
دیروز بابا
بابا به من داد
یک پند نابی
از خاطرات
یک انقلابی
«حمیده سیوانی»
استاد اصلاحی: مرحبا!
******************************
پیرمرد مهربان
باز گوید قصه ها
قصه های انقلاب
قصه های ناتمام
من که کودکی بودم
در میان آن قصه
می نشستم پیش او
می شنیدم قصه را
قصه های انقلاب
قصه های ناتمام
«فائزه کرمی»
استاد اصلاحی:
**************************
خورشید هم شادان
خندید در بهمن
شب بود و تنهایی
مشتی پر ازآهن
وقتی امام آمد
باران به ما جان داد
رنگین کمان خوشحال
گل را به گلدان داد
این قصه را با عشق
می گفت بابا جان
آن را نگه دارم
در خاطرم از جان
«فاطمه خواجویی راد»
استاد اصلاحی:شعر خوبی بود با وزنی روان و قافیه های صحیح،کودکانگی این شعر قابل تامل است،موید باشید!
****************************************
باز آمد ماه بهمن
ماه خنده ماه شادی
می کند بابا بزرگ از
خاطرات خوب یادی
قصه می گوید برایم
قصه های ناب خود را
با زبان ساده ی خود
قصه ی پرواز بابا
زنده کرده باز هم او
خاطرات ماه بهمن
یاد بابای شهیدم
موج می زد در دل من
«شعیدی فر»
استاد اصلاحی:جناب شهیدی فر عزیز!…احسنت بر شما…شعر خیلی خوبی بود
****************************************
قصه می خوند آقاجون
از انقلاب دیروز
با آب وتاب می گفت
از لاله های پیروز
از خاطراتش او ساخت
یک سایه بان برایم
از یک بهار می خواند
او شادمان برایم
«لیلا قربانی»
استاد اصلاحی: شعر خوبی بود آفرین پیشرفتتان را آرزومندم
***************************************
بابا بزرگ بنده
قصه می گه با خنده
میگه اگه بخوابی
بازم می شی برنده
قصه شیر شجاع
کرده از جنگل دفاع
قصه گاو قوی
می گه به بچه ش ماع ماع
ینی بخواب عزیزم
بچه ریزه میزه م
بزرگ میشی مث من
شادان و نازو بی غم
قصه گرگ بدبخت
نشسته بود روی تخت
می کشتش برره ها رو
آزار می داد خیلی سخت
یک روز همه برره ها
باهم شدن یک صدا
گرگو فراری دادن
شدن از غصه رها
بابا بزرگم حالا
میگه قبلن قبلنا
ماهمی شاهی داشتیم
زور گو بود و بی خدا
مردم علیه ش بودن
اونو از ایران روندن
خیلی ها شهید شدن
شعر آزادی خوندن
خدا رو شکر فرار کرد
شاه تو ماه خیلی سرد
بهمن شده جشنمون
جشن ایران و یک مرد
شجاع و مهربون بود
اومد کمک خیلی زود
مردم همراهش شدن
ایران جای شاه نبود
بیست و دوم بهمن
روز تو و روز من
روز ازادی مونه
ازادی این وطن…
«مبینا آرمان»
*******************************
بازم بابا بزرگ گفت
یه قصه ی شاد شاد
از اون روزا که یک شاه
فراری شد مثل باد
اومد امام خوبان
به سرزمین ایران
نور خدا درخشید
تو قلب پیرو جوان
«مریم حقیری»
*********************************
می نشینم روی پایش
باز خوشحالم دوباره
او که می گوید برایم
قصه هایی از ستاره
باز لپهایم گل انداخت
ازصدای مهربانش
چشمهایم را که بستم
گم شدم در آسمانش
قصه های خوب بابا
رنگش از نور وامید است
گرچه از دیروز اما
مثل فرداها سپید است
«نرگس مهتدی»
************************************
آخ جون بازم آقاجون
اومده با قصه هاش
باکلی شور و احساس
می گه به من با نِگاش
مردم همه اومدن
با همت و با تلاش
غوغایی بود اون روزا
به هم می گفتن شادباش
رژیم نحس و ناپاک
عاقبت شد فروپاش
چه ناز و چه قشنگ بود
مزد همه و پاداش
«غریبه اشنا»
**********************************
پیرمرد مهربان
باز گوید قصه ها
قصه های انقلاب
قصه های ناتمام
من که کودکی بودم
در میان آن قصه
می نشستم پیش او
می شنیدم قصه را
قصه های انقلاب
قصه های ناتمام
«فائزه کرمی»
*******************************************
پدربزرگ خوبم
قصه میگفت دوباره
ازدیووازفرشته
شبهای بی ستاره
خریده بودبرایم
کلاهی نازوقشنگ
عکس روی کلاهم
پرچمی خوب وخوشرنگ
«مریم کوثری هنرمند»
استاد اصلاحی:درودها بانو کوثری!شعرتان کاملا منطبق با تصویر است!…احسنت!
******************************************
بابا بزرگم اومده
بایک کتاب قصه
قصه انقلاب و
توی کتاب نوشته
با لبهای خندون و
ریش و موی سفید
میگه از انقلاب و
خاطرات شیرینش
«مرادی»
استاد اصلاحی:درودبر شما. ممنون از حضورتان به قافیه بیشتر بپردازید و وزن را تمرین کنید لطفا!
************************************
بابای مهربونم
برام شعر و قصه می گه
برای این انقلاب
بازم ترانه میگه
از روز های تاریک
با غول و با تازیان
از روزای خندیدن
با اومدن امام
بچه ها شادی کردن
بزرگا گل پاشیدن
«ترسلی»
**********************************
قصه…
دیشب پدر بزرگم
آمد به خانه ی ما
با یک سبد خوراکی
با هدیه های زیبا
از خاطرات خود گفت
مثل همیشه با من
از انقلاب گلها
از ماه خوب بهمن
دیشب چقدر با او
خوشحال بودم و شاد
چون قصه هایش این بار
بوی گلاب می داد.
«سمیه تورجی»
داستانک و دلنوشته های دریافتی
نویســـــــــــــــــــندگان کوچک
*************************************
قصه های انقلاب
۲۲ بهمن بود . امین در پوست خود نمی گنجید ، چون طبق گفته پدرش قرار بود به خانه ی پدربزرگ بروند .
پدربزرگ مردی علاقه مند به کتاب بود . به همین دلیل هروقت امین به خانه ی او میرفت پدربزرگ برای او قصه ای میخواند .
وقتی امین همراه خانواده اش به آنجا میرفت ، دید که خیابانها با پرچم های کوچک و بزرگ زینت داده شده بودند ولی علت را نمی الینا جدانست.
وقتی به خانه ی پدربزرگ رسیدند ، بعد از صرف ناهار پدربزرگ امین را به اتاقش برد
امین کتابی روی میز دید که نامش قصه های انقلاب بود . پدربزرگ کلاهی به طرح پرچم ایران که خودش درست کرده بود بر سر امین گذاشت و شروع به خواندن قصه کرد .
پس از اتمام داستان امین متوجه شد ۱۲بهمن ۱۳۵۷ روز ورود شکوهمندانه امام خمینی ( ره ) بوده است و در ۲۲بهمن همان سال به رهبری امام و اتحاد مردم ، انقلاب اسلامی پیروز شد
او معنی کلاه و پرچم هایی را که در راه دیده بود را فهمید و از پدربزرگش قدردانی کرد
«الینا لقمانیه ۱۰ ساله»
استاد صادق محمدی:الینای گلم آفرین برشما
**********************************************
قصه خورشید
یکی بود نبود پدر بزرگ شروع کر د به خواندن قصه تو زمانهای قدیم یک غول زور گویی بود که خورشید را توی یک قلعه سنگی دور زندوی کرده بود تا نورش به درختها وگلها نرسه غول بد جنس همه چیز را برای خودش و خوانوادش میخواست گلهای قشنگ درخت های بلند ومیوه های خوش مزه را بلبلها بخاطر شادابی گلها سعی کردند خورشید را آزاد کنند وخیلی هاشون کشته شدند همه جا تاریک وظلمانی بود وپر از برف وسرما خورشید با قاصدک ها برای بلبلها پیام می فرستاد واز بلبلها خواست تا باهم دوست باشند به هم کمک کنند تا بتونند غول را شکست بدهند بلبل ها با هم جمع شدند وهر کدام سنگی به منقار گرفتند شجا عانه به جنگ غول وسر باز هاش رفتند سر باز های غول به اونا تیر اندازی کردچند تا از بلبلها تیر خوردند بعضی از سرباز ها که شجاعت بلبلها را دیدند دیگه تیر اندازی نکردند وبلکه با بلبلها دوست شدند تا اینکه بللها با تلاش بسیار پیروز شدند و خورشید آزاد شد وبهار آمد و گلها شکفتند ویخ ها آب شد و این بود قصه انقلاب.
«مریم ساقی»
استاد صادق محمدی:احسنت برشما که به زیبایی از نمادها استفاده بردید!
************************************************
پدر بزرگ کتابی دارد پر قصه های قشنگ. توی هر صفحه اش قصه ای از یک قهرمان کوچکی است که برای کشورش کارهای بزرگی انجام داده است. می روم و ان کتاب را می آورم. قصه امروز قصه حسن کوچولوی هفت ساله است. پدر بزرگ لبخند زنان برایم می خواند:«تیر اندازی شد. همه مردم این طرف و آنطرف می دویدند. مریم کوچلو که با مادرش به تظاهرات آمده بود. وقتی می دوید عروسکش از دستش رهاشد . برگشت تا آنرا بردارد. اما یک مرد با تفنگش به سمت او او شلیک کرد. صدا توی گوش های مریم کوچولو پیچید. خیلی ترسیده بود اما هنوز زنده بود.اما هنوز نمی دانست چرا حسن جلوی پایش روی زمین خوابیده بود.»
«علی غلامزاده ۱۱ ساله»
استاد صادق محمدی: احسنت بر شما گلم بسیار عالی!
***********************************
نویسنـــــــــــــدگان کودک
***********************************
موبایل بابا دینگ دینگ صدا داد. بابا گفت: آقاجون همه مان را دعوت کرده خانه شان. آخر هفته خانه شان جشن تولد است.خواهرم، سارا گفت:«جشن تولد کی؟»من گفتم: «جشن تولد خود آقا جون؟»بابا گفت:«تولد آقا جون بهار است.» مامان گفت:«تولد کی توی بهمن است؟من نمی شناسم.»بابا گفت: آقا جون گفته این یک رازه.پنج شنبه همه رفتیم خانه ی آقا جون.بالای در خانه شان پرچم ایران بود. سارا گفت: «آقا جون همیشه محرم ها پرچم سیاه بالای در خانه شان می زند. چرا الان پرچم ایران زده؟»من گفتم: یعنی فکر می کنی به جشن تولد مربوط است؟» سارا گفت:« نکند تولد عمه ایران است!»بابا گفت: من یادم نیست.مامان گفت:«وای اگر تولد عمه ایران باشد که خیلی زشت است. ما کادو نخریدیم.» بعد همگی رفتیم و برای عمه ایران کادو خریدیم. زنگ زدیم و رفتیم تو.آقا جون همه جا را تزئین کرده بود. عمو احمد و عمه ایران و بچه هایشان هم آنجا بودند. یک کیک بزرگ به شکل پرچم ایران هم روی میز بود. مامان رفت عمه ایران را بغل کرد، هدیه را داد دستش و گفت:«تولدتان مبارک.» چشم های عمه ایران گرد شده بود.آقا جون خندید و گفت:«کی گفته تولد عمه است؟» بابا گفت:«یعنی تولد ایران نیست؟» آقا جون گفت: «تولد ایران هست، ولی نه این ایران.» همه تعجب کرده بودیم.آقا جون چند تا کلاه با عکس پرچم سر ما بچه ها گذاشت و گفت: برای این که راز تولد امشب را بفهمید، یک قصه برایتان می گویم.
بعد آقا جون قصه سرزمینی را گفت که یک دیو سیاه داشت و یک مرد خدا. مرد خدا مهربان بود. او به بچه ها گفت با دیو بجنگند. بچه ها شجاع بودند و با کمک هم با دیو جنگیدند. دیو ترسید و فرار کرد و مرد خدا آمد. بچه ها پیروز شدند.آقا جون از بزرگترها پرسید:«حالا فهمیدید تولد کیست؟» بزرگترها خندیدند و گفتند:«تولد ایران» من گفتم: من که نفهمیدم. همه خندیدند. بابا گفت:«امشب تولد انقلاب اسلامی ایران است».
من پرسیدم:«آقا جون اون بچه های شجاع الان کجا هستند؟» بابا به آقا جون اشاره کرد و گفت:«همین جا» مامان گفت: حالا این کادو مال کیه؟» آقا جون گفت:«مال همه کسانی که انقلاب کردند.»
سارا گفت:«یعنی مال آقا جون؟» آقا جون گفت:«مال همه ما» مامان کادو را باز کرد و همه با هم شکلات خوردیم.
«نغمه رحیمی پور»
استاد صادق محمدی: تبریک به اینهمه ظرافت و طنز شیرینی که لذت بخشش کرده بود!
************************************
قدم زنان روی ابرهای پنبه ای که هم چون جاده ای آسمان را نقاشی کرده بود ، ستاره ها ⭐️💫را نظاره می کردم، بازی ام گرفته بود. انگشت شصتم را روی آسمان میگذاشتم ستاره ها را می شمردم
_ده ،بیست ،سه ،پانزده، هزار و شصت وشانزده…دور خودم می چرخیدم و با یک پا مثل فنر،زمین را فشار میدادم تا به اوج آسمان می رسیدم ،و با دوبالم مثل کبوتری که تازه آزاد شده درآسمان پرواز می کردم،درحین دلخوشیام یک آن صدای آشنایی از دور گوشهام را نوازش می کرد،این لالایی خیلی برام آشنا بود،لالالالایی ،لالالالایی گل پونه …دنبال صدا بودم، بدو بدو این طرف آن طرف می رفتم ،فرشته ی زیبایی که قد بلندی داشت از دور هویدا بود،گامهایم را سبک کردم و یواش یواش جلو رفتم تا به فرشته رسیدم ، اونقدر نورانی بود که چشامو به سختی میتونستم باز نگهدارم ،دستانم را جلوی چشمام گذاشتم ونفسم حبس شده بود، ،دستان چروکش را با دستانم گرفتم و آنها را آرام فشار دادم آنقدر شکسته شده بود که از چین های صورتش می توان فهمید که سختی زیادی را چشیده و موههای پشم گونه اش حاکی از این بودکه مصیبت دردهای روزگارکمرش را شکسته بود ،پاهایام می لرزید خم شدم، وبه سجده افتادم عطر پاهایش تا عمق وجودم رسید بوی عطر گل عنبر میدادانگار، بهشت دوم بود بوسه ای زدم و به رسم کودکی هایم سرم را روی پاهاش گذاشتم
_برام قصه بگو یادته شبهای زمستان که میشد به عشق اینکه صبح باران ببارد برام قصه می گفتی
به قول خودت که با لهجه قشنگت به داستان بی بی می گفتی، خندید و
،_ آره آره اگه بگم ؛ابرهای زیر پاهامون صدامون را میشنوه فردا که می شددلش میگیره و برامون اشک میریزه، بخون بخون لالایی ،لالالالایی ،داستان ننه سرما، ما را به رویا می برد ،تمام شب صورتم را نوازش میداد و قصه میگفت…صبح که شد با صدای چک چک باران بر پنجره ی اتاقم از خواب بیدار شدم. قصه های دا کار خود را کرده بود….
💐قربان همه ی مادران بهشتی💐
«مژگان قلاوند»
استاد صادق محمدی:بسیار خوب !…موفق و موید باشید
***************************************
پدر بزرگی بود که فرزند کوچکش را با زحمت و تلاش و همت و کمک جوانان دلاور و با ایمان بزرگ میکرد و فرزندش روز به روز قوی تر میشد روزها گذشت تا پدر بزرگ به پیش خدای مهربان سفر کرد و فرزندش را به بهترین دوستش سپرد آن دوست مهربان و دانا از دل و جان کودک را بزرگ کرد و جوانی شجاع و دلیر شد. اسم کودک انقلاب بود اسم پدربزرگش روح الله.
حالا ما بچه های انقلاب هستیم و بهمن ماه هر سال انقلاب عزیز داستان زندگی پرشور و پیروزیهای بزرگش را برای ما تعریف می کند.
«عذراصفری»
استاد صادق محمدی:دلنوشته بزرگسالی خواندم از شما زیبا بود!
***************************************
پدر بزرگ؟
جان دلم,عزیزم…
شهید کی بود؟
نوه گلم … شهید پسر بزرگ انقلاب بود.
خب… اونوقت انقلاب کی بود؟
نوه گلم… انقلاب کتاب امام بود …شهید توی این کتاب بود.
این کتاب قصه انقلابه..
این کتاب خیلی قصه داره .. قصه تلخ … قصه شیرین
تلخیش اینه که دیگه امام و شهید نیست وشیرینیش اینه که کتاب انقلاب هنوز بازه و در دست توست…
«ناصر مقدم پور»
استاد صادق محمدی:داستانک زیبایی خوندم از شما!…موفق باشید
*************************************************
روزگار، رخت خزان به تن کرده بود. سیاهی شب همه جا را تسخیر و زمستان، کوله بارسرد خود را برزمین انداخته بود. روزها وماه ها از پی هم میگذشتند. فصل سرد و سوزان کمکم هوس رفتن به سر داشت. ناگهان روزنه امیدی از دیدههای مروارید گونه خمینیها به پاخواست. همه منتظر بهار بودند. بهاری که دلها را از خواب چند هزار سالهی استبداد بیدار کند. از میانهی مرداب ستم شاهی، لالههایی شکوفه زدند که روح خمینی در وجودشان نقش جان گرفته بود. مردمانی آسمانی که از کوچه و خیابان با مشتهایی گره خورده ، شعار مرگ بر شاه را بر آسمان ایران طنین انداز می کردند.مردمانی که تمام خواستهشان درشعار استقلال،آزادی و جمهوری اسلامی خلاصه میشد.
آنها هدفشان فقط نابودی شاه نبود. افقشان ریشهکن شدن همهی طاغوتیان و سرکشان عالم بود.شیاطین انسان نمایی که با ظلم و ستم، سعی در نابودی دین، شرف، انسانیت، عزت و آزادی داشتند.
گرچه سالهاست از آن وقایع شورانگیز میگذرد؛ اما هنوز دشمنان و شیاطین این مرز و بوم زنده اند. آنها هر روز با ابزاری جدید آرمانها را هدف گرفته اند.میخواهند آرمان های آن بچه انقلابی های سال های۵۸از دلشان بریزد.
یک روز با جنگ سخت می آیند و روزدیگر برای شبی خون زدن دندان تیز میکنند.در به تاراج بردن فرهنگ غنی و کاشتن بذر شوم غرب زدگی و برهنگی از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنند.
دشمنی که تا دیروز از آشکار شدن خسم خود هیچ دریغی نداشت، امروز مکارانه به دلجویی ودلسوزی جوانان وطن آمده. آخر دشمن قسم خوردهای که از غیض دندان خود را در هم می شکند، چطور می توانداز دشمنی دست بکشد و با اسلام ناب محمدی مسالحه کند؟!
_هرگز! هرگز!که این گونه نیست …
آری، به لطف خداوند متعال و به برکت خون شهیدان اسلام ، مردم این کشور امسال نیز با حضور در راهپیمایی پر شکوه ۲۲بهمن، آن حماسه ی بزرگ را به دشمنان قسم خورده ی خود یادآور می شوند. آنها این حقیقت را به جهانیان ثابت می کند که ما جوانهای نسل سوم وچهارم، وجودمان از همان جنس بچه مذهبی های نسل اول است و خواهد بود …
«مژگان قلاوند»
استاد صادق محمدی:دلنوشته زیبا و بزرگسالی خواندم از شما!…
*********************************
پرچم سه رنگ
علی کوچولو با آن کله ی گرد و چشم های کنجکاوش نشسته بود و کاردستی می ساخت . اول یک قایق ، ساخت .بعد یک هواپیمای کاغذی درست کرد.اما دلش می خواست چیز جدیدی درست کند. یکی چیز نو و تازه. پدر بزرگ علی با آن ریش های سفید و پنبه ای از راه رسید. در حالی که کتاب کوچکی در دستش بود.
علی به پدر بزرگش گفت می خواهم کاردستی جدیدی بسازم اما نمی دانم چه طور ؟؟؟ پدربزرگ گفت شاید داستان من بتواند کمکت کند .کتاب را باز کرد:
یکی بود یکی نبود.سالیان قبل توی کشور عزیزمان ایران ، زندگی شبیه الان نبود.مردم همان طور زندگی می کردند که شاهشان می خواست .همان لباس هایی را می پوشیدند که شاه دوست داشت.بچه ها نمی توانستند چیزهای جدید بسازند و خیلی ناراحت بودند .
ناگهان علی شروع کرد به ساختن. پدربزرگ ادامه داد.خیلی از مردم سعی کردند صدایشان را به گوش شاه برسانند.اما چون متحد نبودند موفق نمی شدند و شکست می خوردند.خیلی از جوان ها شهید شدند و دل خانواده ها پر از غم شد.خدا تلاش مردم را دید و فرشته ای را برای کمک به آنها فرستاد ….وقتی همه با هم تلاش کردند توانستند پیروز شوند .و شاه را شکست بدهند .
شاه شکست خورده فرار کرد و زندگی مردم پر از شادی شد .وقتی پدربزرگ قصه اش را تمام کرد. علی دو کلاه زیبا با طرح پرچم ایران ساخته بود .یکی را روی سر خودش گذاشت و یکی را روی سر پدربزرگ مهربانش .
«فاطیما قشقایی»
استاد صادق محمدی:زیبا بود اما با بازنویسی مجدد زیبا تر هم خواهد شد!
*****************************************
بهمن گفت:اما من قصه ی اسب تک شاخ دوست دارم.مگه نمیدونی میخوام یه اسب تک شاخ شم؟
بابابزرگ گفت:یه کم گوش بده اگه خوشت نیومد کتابو می بندم.
قصه که تمام شد.بهمن گفت:بابایی یکی دیگه!یکی دیگه!
بابا بزرگ گفت:ها خوشت اومد؟
بهمن گفت:آره چه جور هم!
تازه دوست دارم وقتی یه اسب تک شدم،شاخم مثل پرچم ایران سبز و سفید و قرمز باشه.
«هدایت نجف وند»
استاد صادق محمدی:داستانک قشنگی خوندم از شما!…سپاس!
**********************************
امروز عرشیا مرا به خانه بابا جون برد . چند وقته پیش بابا جون عرشیا مرا به او هدیه داده بود . ولی عرشیا نتوانست مرا بخواند . مامانش وقت نداشت آخر موبایلش را اگر زمین می گذاشت گریه می کرد . بابا ش هم وقت نداشت اگر لپ تاپش را می بست باهاش قهر می کرد و دیگر روشن نمی شد. ولی بابا جون کتابش را می بندد و بعدا سراغش می رود نه قهر می کند و نه گریه. بابا جون عرشیا مرا باز کرد عرشیا را بغل کرد و گفت : می دونی این کتاب در مورد چیه؟ عرشیا گفت نه ولی عکس هاش خیلی قشنگه . بابا جون عرشیا شروع کرد به خواندن من ورق هایم را آهسته ورق می زد . از آدم های مهربان از آدم های بد اخلاق داخل من برای عرشیا گفت . وقتی به صفحه آخر من رسیدن عرشیا گفت: این چیه ؟ بابا جون گفت: پرچم ایران وعرشیا شروع کرد به نام بردن رنگهایش سبز سفید قرمز .آقا جون گفت همه آدم هایی که توی این قصه بودند به خاطر بالا نگه داشتن پرچم ایران تلاش کردند عرشیا مرا بست ولی پرچم از لای ورق هایم بیرون ماند عرشیا بابا جون را بغل کرد و گفت زنده باد ایران و پرچم ایران .و بابا جون گفت : زنده باد ایرانی
«ساناز ضرابیان»
استاد صادق محمدی:بسیار عالی …لذت بردم!
برترین های این جلسه
کلام پایانی و نتیجه گیری استاد
استاد صادق محمدی:از کجا بفهمیم یه نوشته ارزشمند هست؟
۱.سادگی و کوتاهی جملات:
جملات باید کوتاه و زنده باشند. جملات طولانی و خستهکننده حتی پیامرسانی را نارسا و نامفهوم میسازد. به کارگیری واژگان مبهم، پیچیده و سنگین و اصطلاحات نامأنوس، ملالآور و خستهکننده است. برعکس، جملات کوتاه و ساده بر غنا و جاذبه اثر میافزاید و خیلی سریع، مفاهیم را به خواننده منتقل میکند.
۲.درستنویسی:
شناخت قواعد جملهسازی و ترکیب کلمات باعث قوامبخشی و ارزشمندی نوشته است. نویسنده باید مواردی چون نهاد و گزاره، حرف ربط، تناسب فعل و فاعل، ضمیر، اشارات، جملات شرطی و استفهامی و خبری، ترکیبها و اضافات و زمان و دیگر موارد را بشناسد
۳.برخورداری از پیام و هدف:
مقصود نویسنده باید واضح باشد. سردرگمی و پیچیدگی مفاهیم باعث بر هم خوردن ارتباط بین نویسنده و خواننده میگردد. هدف کلی و هدف از نوشتن هر پاراگراف باید مشخص باشد تا نویسنده در مسیر دستیابی به هدف چه در یک پاراگراف و چه در مجموع مطالب حرکت کند.
۴.پرمحتوایی و کمحجمی:
پرهیز از پرگویی و اضافهگویی امری بایسته و شایسته است. باید با پرهیز از عبارتپردازی به سوی غنابخشی محتوا گام برداشت. البته رمزنویسی، مغلقنویسی و خلاصهنویسی هم نادرست است و به اصطلاح، باید از «اطناب مملّ» و «ایجاز مخل» پرهیز کرد. باید مطلب را طوری نوشت که مخاطب احساس ملال و خستگی نکند و در عین حال منظور نویسنده را با حداقل کلمات و جملات دریابد.
۵.فصیح باشد:
درستی کلمه و کلام و ترکیب الفاظ و سهولت و رعایت قواعد، فصاحت است. شناخت مقتضای حال و تناسب زمانی و مکانی و شرایط جامعه و روحیات خواننده و همسویی با نیازها به بلاغت مربوط میشود
و درنهایت و مهمترین قسمت نوشته که یک نویسنده خوب رو از دیگر نویسندگان، سوا می کنه
خلاقیت و نوآوری:
نوشتههای نوآورانه ارزشمند و قابل احترامند. ابداع میتواند هم در مضمون و دیدگاه پیام باشد و هم در شکل جملات و قالبهای جدید در سبک نویسندگی. تکرار مکررات و بیمحتوایی، نوشته را مطرود و ملالآور میسازد و با خواندن چند صفحه یا نگاه به فهرست مطالب بلافاصله خواننده خود را از آن بینیاز خواهد یافت.
در پایان برای همه عزیزان آرزوی شاد کامی و موفقیت دارم
در پناه حضرت حق