هلویی بود که خیلی خوشمزه بود اما کسی این را نمیدانست . هلو دلش می خواست همه بدانند او چقدر خوشمزه است . او فکر می کرد اگر بقیه بدانند ,از هلوهای دیگر مهم تر می شود . برای همین یک روز به کرم سبز رنگی گفت : کرم جان !می دانستی من خوشمزه ترین هلوی این درختم ؟. کرم با تعجب به هلو نگاه کرد .چند لحظه بعد همه ی کرم ها می دانستند که آن هلو ,خوشمزه ترین هلوی درختی است ,اما خوب … دیگر هلویی وجود نداشت .
از کتاب هلوی شکمو