مامان، داداشی را بغل کرد و به زینب گفت: «شما بنشین نقاشی ات را بکش تا من داداشی را بخوابانم.» مامان و داداشی رفتند توی اتاق. زینب دفتر نقاشی اش را باز کرد. کمی نقاشی کشید. کم کم خسته شد و خوابش برد. پنجره باز بود و باد سردی می وزید.
فرفرگیسو توی دفتر نقاشی لرزید و گفت: «وای چقدر سرد است.» بعد چشمش به زینب افتاد که کنار دفتر نقاشی خوابش برده بود و گفت: «وای الان زینب کوچولو سرما می خورد.» بعد زد زیر گریه.
کرمکی صدای فرفرگیسو را شنید. پیچ و تاب خورد و گفت: «آهای فرفرگیسو، غصه چرا، گریه چرا، چی ناراحت کرده تو را؟» فرفرگیسو، اشک هایش را با دست سیخ سیخی اش پاک کرد و با دست دیگرش زینب را به کرمکی نشان داد و گفت: «الان زینب کوچولو سرما می خورد.» کرمکی گفت: «این که گریه ندارد. باید پنجره را ببندیم.» فرفرگیسو گفت: «من که بلد نیستم پنجره را ببندم. من کوچولوام.» کرمکی گفت: «هر مشکلی راهی دارد. هر دردی دوایی دارد. بیا برویم از یک نفر کمک بگیریم.»
دوتایی توی صفحه نقاشی راه افتادند. مموشی خانم داشت یقه لباسش را توی آینه مرتب می کرد. کرمکی گفت: «سلام مموشی، چقدر خوش پوشی. خبر داری، زینب خوابیده، پنجره بازه، باد می آید و او سرما می خورد. بیا به ما کمک کن تا پنجره را ببندیم.» مموشی خانم، چند بار چشم هایش را به هم زد. یک بار دیگر لباسش را توی آینه نگاه کرد و بعد گفت: «من می خواهم بروم عروسی، اگر بیایم به شما کمک کنم، لباسم خراب می شود.» فرفرگیسو دوباره زد زیر گریه. کرمکی گفت: «گریه ندارد. هر مشکلی راهی دارد. هر دردی دوایی دارد. بیا برویم سراغ یک نفر دیگر.»
دوتایی توی صفحه نقاشی راه افتادند. تپلک روی زمین دراز کشیده بود و با دکمه هایش بازی می کرد. کرمکی گفت: «سلام تپلی، پسر کاکلی. خبر داری، زینب خوابیده، پنجره بازه، باد می آید و او سرما می خورد. بیا به ما کمک کن تا پنجره را ببندیم.» تپلک لپ هایش را باد کرد. سرش را کج کرد و گفت: «من گرسنه ام. از صبح تا حالا هیچی نخوردم. نه بستنی، نه آب نبات، نه شیرینی، نه شکلات. چه جوری بیایم به شما کمک بکنم؟» فرفرگیسو زد زیر گریه. کرمکی گفت: «گریه ندارد. هر مشکلی راهی دارد. هر دردی دوایی دارد. بیا برویم سراغ یک نفر دیگر.»
دوتایی توی صفحه نقاشی راه افتادند. گوشی خان داشت ورزش می کرد. دوتا گوشش هم این طرف و آن طرف می شدند. کرمکی گفت: «سلام گوشی خان، ای مهربان. خبر داری، زینب خوابیده، پنجره بازه، باد می آید و او سرما می خورد. بیا به ما کمک کن تا پنجره را ببندیم.» گوشی خان آمد جواب کرمکی را بدهد که گوش راست گفت: «من می خواهم کمک کنم.» گوش چپ گفت: «نخیر، من می خواهم کمک کنم.» گوش های گوشی خان دعوایشان شد. گوشی خان، گوش هایش را گرفت و فرار کرد. فرفرگیسو زد زیر گریه. یک دفعه بادی وزید. دفتر ورق خورد. کرمکی، دست فرفرگیسو را کشید و دوتایی پریدند توی یک صفحه جدید. توی آن صفحه یک شیر بزرگ بود. مامان زینب آن شیر را کشیده بود. کرمکی به آقاشیره گفت: «سلام بر سلطان جنگل، قوی هیکل، خبر دارید، زینب خوابیده، پنجره بازه، باد می آید و او سرما می خورد. می شود به ما کمک کنید تا پنجره را ببندیم.» آقا شیره خرخر کرد و بعد گفت: «حرف هایی که با بقیه زدید، شنیدم. مشکلتان را فهمیدم، یک نقشه خوب کشیدم. حالا هر کاری که می گویم بکنید تا بتوانیم پنجره را ببندیم.» کرمکی گفت: «چشم، حرف، حرف شماست. دستور بدهید تا ما انجام بدهیم.» آقاشیره نقشه اش را برای کرمکی و فرفرگیسو گفت.
فرفرگیسو و کرمکی دویدند و رفتند توی صفحه خودشان. نقشه آقا شیره را برای همه نقاشی ها گفتند. تپلک قل خورد و رفت زیر پنجره خوابید. گوشی خان هم روی شکم بزرگ تپلک ایستاد. فرفرگیسو هم رفت روی سر گوشی خان. یک پایش را گذاشت روی گوش راست، یک پایش را هم گذاشت روی گوش چپ. گوشی خان گفت: «این طوری خوب شد. حالا دیگر این ها دعوایشان نمی شود.» گوش ها خندیدند. فرفرگیسو، کرمکی را توی دستش گرفت. دستش را دراز کرد و کرمکی را به پنجره رساند. مموشی خانم هم آن پایین ایستاد و به فرفرگیسو گفت: «یک کم به راست، یک کم به چپ، حالا هُل بده. حالا پنجره را ببند.» پنجره بسته شد. نقاشی ها خوشحال شدند. کرمکی گفت: «حالا برویم از آقاشیره تشکر کنیم. اگر او کمک نمی کرد نمی توانستیم پنجره را ببندیم.» ولی صفحه آقاشیره بسته شده بود. باد هم دیگر نمی وزید. صدای مامان زینب از اتاق آمد. نقاشی ها پریدند توی دفتر. مامان بیرون آمد. چشمش به زینب افتاد. او را بغل کرد و برد توی اتاق و پهلوی داداشی خواباند.
