به نام خدا
کودکان نویسنده :
من دانش اموز هستم. پاییز را خیلی دوست دارم. بازگشایی مدارس یکی از دلایل من است. هوا و باران پاییزی نیز می تواند دلیل خوبی باشد . اما صدای خش خش برگ ها و دیدن برگ های زرد ونارنجی روی زمین برای من معنای دیگری دارد. بازی کردن ودویدن روی زمینی که پیراهنی از برگ های زرد و زیبا پوشیده است حال و هوای خاصی دارد. آن زمانی که دانش اموزان دست در دست مادرانشان از مدرسه بازمیگردند و صدای خش خش برگها نیز آنها را همراهی می کند لذت بخش و دل انگیز است . پاییز را دوست دارم مانند تمامی آفریده های پروردگار
الینا لقمانیه۱۱ ساله
***
مدتی بود برگ کوچولو که رو شاخه سوم درخت توت زندگی می کرد ناراحت بود اون با خودش فکر می کرد چرا من و همه ی خواهر برادر هام و پسر عموهام و دختر خاله هام سبزیم چرا ؟!! اون دلش می خواست یه رنگ دیگه داشت و دائم آرزو می کرد: ای کاش رنگ من عوض بشه . برگ کوچولو هر روز خودش رو با همین فکرها می گذراند تا اینکه یه روز احساس کرد داره رنگ همه ی خانواده ش می پره بعد از چند روز وقتی از تغییر رنگ همه مطمئن شد از خواهرش پرسید برگک خوب نگاهم کن ببین رنگ من هم عوض شده برگک خیلی سریع گفت : بله داداش تو هم داری قرمز میشی . برگ کوچولو خیلی خوشحال بود و هر روز که قرمز تر می شد خوشحال تر می شد تا اینکه یه روز بادی ملایم دورش چرخید و گفت : بیا بیا سوار دوشم شو باید ببرمت رو زمین زود باش کنده شو باید برم عجله دارم. برگ کوچولو گفت نه من با او نمیام خونه ی من همین جاست . باد ها ها خندید و گفت : فقط برگهای سبز می تونن رو درخت باشن نه تو که دیگه حالا قرمزی . برگ خیلی ناراحت شد باورش نمی شد که باید از درخت جدا بشه . باد آرام یه دور دیگه زد و گفت ناراحت نباش اینبار من بدون تو می رم تو هم آماده باش که به زودی باید سوار یه باد بشی و بری روی زمین .
بنیامین نوبخت ۸ ساله
***
باران رنگارنگ»
در یکی از روز های پاییزی در قلب یک جنگل درختان تصمیم گرفتند برای زمین جشن بگیرند.یکی از درخت ها آرام به دوستانش گفت:بچه ها زمین جنگل برای ما خیلی زحمت کشیده است. مانند مادری مهربان به ما آب و غذارساند تا ما رشد کردیم و بزرگ شدیم. باید برای تشکر از زحماتش یک جشن جنگلی بر پا کنیم. درختان همگی دست به کار شدند. آنها از بلبل ها که آرام آرام داشتند برای کوچ کردن آماده می شدند خواستند که با صدای زیبایشان در روز جشن آواز بخوانند. جنگل کم کم داشت برای بر پایی جشن آماده می شد، اما تنهاچیزی که ذهن درختان را مشغول کرده بود، این بود که چه هدیه ای به زمین بدهند. جغد گفت:زمین جنگل از این که دیگر سبز نیست، ناراحت است، سعی کنید تمام برگ هایتان را به او هدیه کنید تا در پاییز رنگارنگ شود. بالاخره روز جشن فرا رسید و نوبت به هدیه ی درختان شد. درخت بزرگ اولین درختی بود که یکی از برگ های پنجه ای زیبایش را به جنگل هدیه کرد و پس از آن بارانی از برگ های رنگارنگ شروع به باریدن کرد .
ریحانه رضازاده ۱۳ ساله
نویسندگان کودک :
سرسره بازی برگ
برگ زیبایی روی درخت زندگی می کرد. او خیلی دوست داشت به جای اینکه یک جا بماند و از آن بالا به پایین نگاه کند، از درخت پایین بیاید و به جاهای دور و نزدیک برود وهمه جا را ببیند . روزها گذشت. هوا سرد و سردتر شد.رنگ برگ زرد و نارنجی شد . تو بدنش احساس سبکی می کرد. با وزیدن باد تندی از شاخه جدا شد و سوار بر باد از آن بالا سر خورد و پایین امد . با هر وزش لقمانیه ۱۱ ساله باد از زمین جدا می شد . در هوا چرخی می زد و به این طرف و آن طرف می رفت . برگ زیبا از اینکه می توانست . همراه باد به همه جا برود و خیلی چیزها را ببیند . خوشحال بود .
اکرم رشیدی ۳۹ ساله
***
صبح یک روز پاییزی ؛ وقتی که همه ی ساکنان جنگل سبز به دنبال کار و زندگی خودشان رفته بودند ، پیرترین درخت جنگل نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاهی انداخت . گنجشک کوچولوها مشغول ساختن لانه روی درختهای همسایه بودند… بعضی ها هم با خوشحالی زده بودند زیر آواز و جیغ میزدند : جیک … جیک . از آن طرف سنجابها داشتند دنبال بلوط می گشتند . خرگوشها و سوسکها و مورچه ها هم هر کدام دنبال کار و بار خودشان بودند . ناگهان درخت پیر به یاد جوانی هایش افتاد ، وقتی که گنجشکها را لا به لای شاخه هایش پناه میداد… یا وقتی که خرگوشها و سنجابها دور تنه محکمش دنبال بازی می کردند . درخت پیر دلش گرفت . با خودش گفت . حالا که پیر شده ام و دیگر زیبا نیستم، چقدر تنها شده ام . برگهایم زرد و شاخه هایم خشک شده اند . یادش به خیر ، چه روزهای خوبی داشتیم . و یک دانه اشک طلایی از چشمش افتاد . چند لحظه بعد اشکهای طلایی دیگری از چشم درخت پیر افتادند و زمین جنگل طلایی رنگ شد. اما آن پایین پایین ها روی زمین ، یک مورچه ی ریز درد دل درخت پیر را شنید. با خودش فکر کرد : باید راه حلی برای شاد کردن این دوست قدیمی مان پیدا کنیم . مورچه همه ساکنان جنگل را خبر کرد . آنها تصمیم گرفتند جشن بزرگی برپا کنند و هر کدام برای درخت پیر یک هدیه بیاورند تا به او نشان بدهند که هنوز هم دوستش دارند. بالاخره روز جشن رسید . درخت پیر که با طلوع آفتاب از خواب بیدار شده بود ناگهان چیز عجیبی دید . چندین دانه ی بلوط ،چند هویج آبدار تازه و گل های زرد و قرمز و صورتی هدیه حیوانات جنگل بود که همه این هدیه ها را با برگهای طلایی درخت پیر تزیین کرده و دور درخت چیده بودند . خرگوشکها با برگهای طلایی درخت برای خودشان دامن درست کرده بودند. سنجابها برگهای طلایی را مثل کلاه روی سرشان گذاشته بودند و گنجشکها هم برگهای طلایی را مثل گل سینه به پرهایشان نصب کرده بودند . وای … خدای من … جنگل پر از نقطه های طلایی شده بود . درخت پیر لبخندی زد و گفت : این جشن بزرگ به خاطر چیست ؟ همه حیوانات یکصدا فریاد زدند : “به خاطر تشکر از تو! که این همه زیبایی را به ما هدیه کردی! ما مهربانی های تو را فراموش نمی کنیم .” درخت پیر از ته دلش خندید و با خودش فکر کرد :داشتن دوستهای خوب ، چقدر خوب است .
نسیبه سادات علایی موسوی ۳۰ ساله
***
باد هو هویى کرد و پهنک را از شاخه جدا کرد .پهنک داد کشید و گفت : نه نه ,من نمى خواهم از شاخه جدا بشوم و خودش را به شاخه چسباند . باد باز هو هویى کرد و این بار پهنک از شاخه جدا شد و با جیغ و داد به زمین افتاد .او داد مى زد و مى گفت : من نمى خواهم روى زمین باشم .من اینجا را دوست ندارم و به برگ هاى دیگر مى گفت : وااى چقدر اینجا شلوغه اااى واااى جاى من خیلى کمه . برید کنااار . خلاصه مدام غر مى زد . یک دفعه سر و کله ى یک سنجاب که داشت از سرما مى لرزید پیدا شد . سنجاب پهنک و چند تا از برگ هاى خشک را برداشت و با خودش به لانه برد . او برگ ها را روى خودش کشید پهنک از لانه ى سنجاب خوشش امد و در ان لانه ى گرم و نرم همگى به خواب رفتند .
آرزو مصطفی
***
برگ آخر
باد هوهوکرد وتوی باغچه پیچید.برگ کوچولو خودش رابه درخت چسباند وگفت : ” مادر ! من می خواهم این جا بمانم. ” درخت لبخندی زد وگفت: ” نارنجی جان! باد می خواهد تو رابه یک سفر ببرد.” برگ کوچولو اخم کرد: ” اما من نمی خواهم همراه باد بروم. ” نارنجی خودش را بیشتر توی بغل مادرش جا داد و او را بوسید. باد باسر و صدا اطراف آن ها چرخید. نارنجی لرزید وپرسید: ” خواهر و برادرهایم دیگر برنمی گردند؟ دلم برای آن ها تنگ شده. ” درخت گفت: ” به زودی همدیگر را می بینید.” نارنجی معنی حرف مادرش را نفهمید. با ناراحتی آهی کشید و زمین را نگاه کرد. زیرپای مادرش پر از برگ های زرد و قهوه ای و نارنجی بود. باد بالا و پایین رفت و برگ ها با او بازی کردند. بعضی از برگ ها پشت درخت قایم موشک بازی کردند و بعضی دیگر دالی دالی کردند. باد قاهوووو قاهوووو خندید و روی شاخه درخت نشست. دستش را به طرف نارنجی دراز کرد. درخت گفت: ” دوست دارم مثل خواهر وبرادرهایت به مسافرت بروی. ” نارنجی به مادر نگاه کرد و دستش را به باد داد. باد آواز خواند و نارنجی را با خود به هوا برد. برگ کوچولو چشم هایش را بست و همراه باد آواز خواند. نارنجی چرخید و رقصید و چرخید و رقصید تا رسیدند به برکه. باد دست برگ کوچولو را رها کردو رفت. نارنجی صداهایی شنید: ” خیلی منتظرت بودیم. ” ” بالاخره آمدی. ” ” حال مادر خوبه؟ ” چشم هایش را باز کرد . خواهر و برادرهایش هورا کشیدند. همه آن ها روی برکه آمده و آب را درخشان و طلایی کرده بودند. نارنجی به یاد حرف مادرش افتاد و لبخند قشنگی زد.
معصومه سادات میرغنی ۳۵ ساله