بابا نشست روی زمین، پاهایش را زیر کرسی دراز کرد و گفت: «زمستان امسال خیلی پربرکت بود.» «شاکر» کوچولو گفت: «پربرکت یعنی چه؟» ننهجون به پنجره اشاره کرد و گفت: «نگاه کن! نزدیک بهار است ولی هنوز همه جا پر از برف است. این یعنی پربرکت.»
شاکر آرام با خودش تکرار کرد: «پربرکت یعنی پربرف!» مامان، چای توی فنجانها ریخت و گفت: «توی این سرما چهطوری از زیر کرسی دربیاییم و خانهتکانی کنیم؟»
شاکر پرسید: «خانهتکانی یعنی چه؟» ننهجون چند دانه توت توی دهانش ریخت و گفت: «نزدیک بهار که بشود، همه خانهتکانی میکنند.» شاکر گفت: «اگر خانهتکانی نکنیم چه میشود؟» مامان گفت: «مگر بهار بیخانهتکانی هم میشود؟!»
ننه جون یک قلپ چای خورد و گفت: «خانهتکانی که نکنی، انگار بهار به خانهات نیامده.» شاکر، بهار را دوست داشت.در بهار درختان جوانه می زند و عطر گلها روستا را پر می کند. باران می بارد و رنگینکمان توی آسمان در می آید. شاکر دلش می خواست انقدر خوب خانه تکانی کند تا بهار اول به خانه ی آنها بیاید. برای همین دوید و رفت شال و کلاه کرد. دستکشهایش را هم پوشید. مامان گفت: «کجا با این عجله؟» بابا گفت: «بیرون سرد است.» ننهجون گفت: «باد آخر زمستان، تن بچه را قوی میکند.» شاکر خندید و بیرون رفت. چکمههایش را پوشید. برف زیر پایش قرچ قرچ صدا میکرد.
شاکر نگاهی به اطراف انداخت. گاو لا به لای برف ها را جستجو می کرد تا علف پیدا کند. شاکر گفت: «گاو حنایی، سم طلایی. میای به ما در خانه تکانی کمک کنی؟» گاوه گفت: «من گرسنهام. از صبح تا حالا هیچی نخوردم. جان ندارم، نا ندارم، چطوری بهتان کمک کنم؟»
شاکر گفت: «اگر به ما کمک کنی، بابایم برایت یک عالمه علف میدهد.» گاوه گفت: «حالا چه کار دارید؟» شاکر گفت: «زور تو زیاد است، میتوانی خانهمان را تکان بدهی تا بهار زودتر به خانمان بیاید.» گاو قبول کرد. اما زور گاو به تنهایی کافی نبود.
.اسب داشت سمهایش را روی زمین میمالید. شاکر گفت: «اسب قهرمان، دوست مهربان، در خانه تکانی به ما کمک کنی؟» اسبه گفت: «سم،هایم کثیف شده، نعلهایم پر از گل شده. نمیتوانم درست راه بروم و تند بدوم، چهطوری به شماکمک کنم؟» شاکر گفت: «اگر به ما کمک کنی، بابایم سمت را تمیز میکندو نعل هایت را عوض می کند.» اسب گفت: «حالا چه کار دارید؟» شاکر گفت: «زور تو زیاد است، میتوانی خانهمان را تکان بدهی تا بهار بیاید تویش.» اسب قبول کرد. اما هنوز کمکی کم داشتند.
الاغ کنار دیوار نشسته بود و میلرزید. شاکر گفت: «الاغ عزیز، حیوان تمیز. میای به ما در خانه تکانی کمک کنی؟» الاغه گفت: «هوا سرد است، از سرما دارم می لرزم چهطوری بهتان کمک کنم؟»
شاکر گفت: «اگر به ما کمک کنی، بابایم تو را میبرد یک جای گرم، توی یک رختخواب نرم.» الاغه از جایش بلند شد و گفت: «حالا چه کار دارید؟» شاکر گفت: «زور تو زیاد است، میتوانی خانهمان را تکان بدهی تا بهار بیاید تویش.» الاغ قبول کرد و همه به طرف خانه حرکت کردند.
توی حیاطحیوان ها جمع شدند. صدای ماما و عرعر و شیهه همه جا پیچیده بود. بابا و مامان و ننهجون روی ایوان ایستاده بودند. شاکر رفت توی حیاط. بابا گفت: «پسرم، این ها اینجا چه می کنند؟»
شاکر گفت: «آمده اند تا کمک کنند خانهمان را بتکانیم تا بهار بیاید.» بابا به مامان نگاه کرد. مامان هم به ننهجون نگاه کرد. بعد سه تایی زدند زیر خنده. شاکر و حیوانات تعجب کردند. مامان گفت: «خانهتکانی یعنی تمیز کردن خانه. خوب است قبل از آمدن بهار خانهها را تمیز کنیم.» شاکر سرش را پایین انداخت و گفت: «پس من بیخودی این ها را آوردم خانه؟» بابا گفت: «بیخودیِ بیخودی هم که نبود. اینها میتوانند کمک کنند وسایل اضافی را از خانه ببریم بیرون.» شاکر پرسید: «وسایل اضافی؟» ننهجون گفت: «مثلا لباسهایی که کوچک شده، کتابهایی که دیگر کسی نمیخواند، وسایلی که لازم نداریم.» مامان گفت: «تو هم زود برو اتاقت را تمیز و مرتب کن»
شاکر گفت: «امامن به گاو قول دادم سیرش کنم، به اسب قول دادم سمش را تمیز کنم، به الاغ هم قول دادم، گرمش کنم.» بابا لبخند زد و گفت: «باشد تو برو. من مواظب دوستهایت هستم.» شاکر دوید و رفت توی خانه تا اتاقش را بتکاند و آمادهی بهار بشود.