نویسندگان کودک :
سوار اسب ارزو هایم شدم به او گفتم : پیتیکوو پیتیکوو کن و به همه جا برو, مى خواهم تا با همه ى بچه هاى دنیا بازى کنم . اسب ارزوهایم پیتیکو پیتیکو کرد و من را با خودش به همه جاى دنیا برد .
ما بچه ها دست هاى هم را گرفتیم و به هم قول دادیم با هم دوست و مهربان باشیم همگى ما دور دنیا چرخیدیم و عمو زنجیر باف بازى کردیم .صداى خنده ى ما در تمام دنیا پیچید .
من با اسب ارزو هایم خداحافظى کردم .رفتم تا نقاشى بازى عمو زنجیر باف را رنگ امیزى کنم .
آرزو مصطفی
***
صبح یک روز پاییزی بود و هوای خنک اول صبح ، آرام آرام سرک می کشید توی ماشینها و سرویسهای مدرسه بچه های مدرسه ای با روپوشهای مثل هم، یکی یکی یا چندتا چندتا از در آهنی سبز رنگی رد می شدند که آن طرفش حیاط مدرسه بود .صدای بازی و شیطنت بچه ها با صدای بوق ماشینهای خیابان گره میخورد . دینگ دینگ دینگ … _
چند دقیقه بعد زنگ مدرسه خورد و صدای بچه ها کمرنگ و کمرنگتر شد . یک روز پر تلاش دیگر در کلاسهای درس شروع شده بود … اما این طرف در آهنی سبز رنگ ، خیابان هنوز شلوغ بود و بزرگترها با عجله در رفت و آمد بودند . گوشه ای از خیابان چندین پروانه منتظر بودند تا چراغ راهنمایی قرمز شود و بتوانند پرواز کنند .دو سه دقیقه بعد ، پرواز شروع شد . کوچولوهای قد و نیم قد مثل پروانه های بازیگوش در میان ماشین ها جست و خیز می کردند و تق تق به شیشه ماشینها می زدند :
_ سلام آقا ! یک فال میخرید ؟
_ سلام خانم! آدامس بدم ؟
_ ببخشید ! شیشه رو پاک کنم ؟
_گل دارم … گل … خانم، آقا، گل بدم ؟
هر وقت چراغ سبز میشد ، پروانه ها زنگ تفریح داشتند. می دویدند به گوشه خیابان و منتظر میشدند تا دوباره وقت پرواز برسد ! درست مثل زنگ تفریح های بچه های پشت در آهنی سبز رنگ! و این برنامه ی هر روز بچه های پروانه ای بود .اما آن روز صبح با هر روز یک فرق داشت . یکی از پروانه ها که هر روز گل میفروخت ، دید که خانم معلم مدرسه جلو آمد و تمام گلها را خرید. گلهای سرخ و سفید … پروانه با خودش فکر کرد:
_این خانم این همه گل را میخواهد چه کار ؟
اما از اینکه گلها را فروخته بود خیلی خیلی خوشحال شد و لبخند زد . پروانه آنقدر خوشحال بود که حس میکرد آن روز گنجشگها هم قشنگتر آواز می خوانند .چند دقیقه بعد صدای سرود شادی از حیاط مدرسه بلند شد و پروانه ی گلفروش با خودش گفت :
_چقدر خوب ! شاید امروز جشن باشد. انگار امروز همه خوشحالتر هستند .
بعد با چشمهای کوچکش در سبز رنگ را نگاه کرد و ارزو کرد یک روز پروانه ها هم بتوانند به مدرسه بروند . خیلی زود خورشید خانم به وسط آسمان رسید و ظهر شد.
_دینگ دبنگ دینگ
صدای زنگ مدرسه بلند شد .بچه ها دوباره یکی یکی یا چند تا چند تا از پشت در سبز رنگ بیرون می آمدند .پروانه گلفروش همینطور که بچه های مدرسه ای را نگاه میکرد ، گلهای سرخ و سفیدش را در دست آنها دید و وقتی بهتر دقت کرد ، دید که گردن هر بچه ای یک کارت گل گلی هم آویزان است. اما پروانه نمیتوانست روی کارت را بخواند. پروانه هنوز از تماشای گلهای سرخ و سفید و گلهای کارتی سیر نشده بود که ناگهان دستی به شانه اش خورد . برگشت . خانم معلم مدرسه بود ، همانکه صبح تمام گلهای پروانه را خرید، با چند شاخه گل سرخ و سفید و یکی از همان کارتهای گل گلی .خانم معلم کارت را به گردن پروانه انداخت و گلها را به او داد .صورتش را بوسید و گفت :روزت مبارک ! امروز روز همه ی بچه هاست .پروانه از ته دلش خندید …انگار تازه یادش آمده بود او هم بچه است!
نسیبه سادات علایی موسوی
***
بازی قشنگ تر!
مربی گفت: ” امروزمی خواهم ببینم بازی کی قشنگ تراست؟ ” . بچه هابه خانم مربی نگاه کردند وبعد رفتندسراغ اسباب بازی ها . امیر تنهایی رفت توپ بازی. سارا آجرهای رنگی را ریخت روی زمین. بهارآمد پیش سارا. چندتا ازآجرها رابرداشت وگفت: ” من هم بازی؟” سارا اخم کردوگفت: ” می خواهم خودم تنهای تنها یک خانه رنگی رنگی قشنگ وبزرگ درست کنم. ” بهار ناراحت شد و با چندتا آجر رنگی رفت گوشه اتاق بازی. او هی آجرها را روی هم چید،اما نتوانست چیزی بسازد. یواشکی رفت جلو وبه سارا نگاه کرد. سارا هم هی آجرها را روی هم می گذاشت وبرمی داشت. اوهم نمی توانست تنهایی خانه بسازد. آجرها کج می شدند و می افتادند روی فرش. بهارگفت: ” می آیی باهم یک خانه درست کنیم؟” سارا فکری کردوگفت: ” باشد! اما فقط یک بار! ” . یک آجر رنگی سارا گذاشت و یکی هم بهار. آنها تندتند آجرهای رنگی را روی هم چیدند. وقتی آجرها تمام شد، سارا گفت: ” وای نگاه کن! جه خانه قشنگی! ” بهار دستش را بلند کرد. خانم مربی به طرف آن ها آمد وخانه رنگی رنگی رادید. دوتا هدیه به آن ها دادوگفت: ” اگر این خانه را باهم نمی ساختید، این قدر قشنگ نمی شد.” سارا وبهار خندیدند. بچه ها دورشان حلقه زدند. امیر و رضا وسینا دست یکدیگر راگرفتند. سارا و بهار و نرگس هم دست های یکدیگر راگرفتند. یک حلقه بزرگ درست کردند. چرخیدند و شعرخواندند. خانم مربی به همه آن ها یک هدیه قشنگ داد و گفت: ” بازی دسته جمعی شما قشنگ ترین بازی است. آفرین به همه تان !
معصومه سادات میرغنی
***
بچه های شاد
پریا رو تخت دراز کشید. به یاد حرف های خانم معلم بود و مسابقه نقاشی که قرار بود تو همه مدارس برگزار شود. از تخت بلند شد و به سمت قفسه ی کتابخانه رفت. چندتا مجله و کتاب برداشت و ورق زد اما چیزی به ذهنش نرسید. برگشت رو گوشه ی تخت نشست. از گوشه در نگاهش به تلوزیون که اخبار نشان می داد افتاد .جنگ و باز جنگ ،با دیدن تصاویر گریه بچه های هم سن و سال خودش فکری به سرش زد.
دو هفته گذشت تو مدرسه جشن بزرگی برپا بود .خانم مدیر بعد از سخنرانیش گفت:خبر خوبی دارم نقاشی یکی از دوستانتون برنده کشوری شده،پرده ها ی پشت سرش کنار رفت و پوستر بزرگی نمایان شد. تصویری از کره زمین با بچه های شادی که دور تادورش حلقه زده بودند .
اکرم رشیدی