پویا از پشت ویترین مغازه عمو احمد، داخل مغازه را می پایید. اما هر چه کرد نتوانست بفهمد پدر برایش چه هدیه ای می خرد. دلش می خواست توی مغازه برود اما به پدر قول مردانه داده بود. بالاخره پدر بعد از چند دقیقه از مغازه بیرون آمد. پویا فقط چشمش به هدیه ای بود که پدر در دست داشت.
بعد از کمی پیاده روی گفت:”پدرجان من خسته شدم”.
پدر نگاهی به اطراف کرد و با دست اولین نیمکت پارک را نشان داد و گفت:” بهتر است آنجا بنشینیم”.
پویا به سمت نیمکت دوید و آنجا نشست، به بچه ها خیره شد. سر و صدای بچه ها محله را پر کرده بود.
پدر کنارش نشست و گفت:” دوست داری کمی بازی کنی؟”
پویا گفت:” نه!” و دوباره به دستهای پدر خیره شد.
پدر با چشمهای گرد شده پرسید:”چرا؟ تو که خیلی سرسره بازی را دوست داری!”
پویا گفت:” اما الان دلم می خواهد زودتر برویم خانه تا هدیه ام را باز کنم”.
پدر لبخندی زد و گفت:”پس اینطور!” جعبه را دست پویا داد و گفت:”بازش کن!”
چشم های پویا برقی زد. لبخند زنان جعبه را گرفت و باز کرد.
همینکه آدم آهنی را از داخل جعبه اش بیرون آورد از خوشحالی داد زد:”هورررررررا این همون آدم آهنی است که دوست داشتم.
پدر از حرکات پویا خنده اش گرفته بود؛ او را بوسید و گفت:”خوب دیگر برویم خانه؟!”.
پویا لبهایش را آویزان کرد و گفت:” پدرکمی دیگر بمانیم، تا با آهنی بازی کنم”.
پدر لبخند زنان گفت:” باشد تا من روزنامه می خوانم تو هم کمی بازی کن”.
پویا، ذوق زده دکمه روشن شدن آهنی را زد و او را روی زمین گذاشت. هر طرف که آهنی قدم می گذاشت، پویا هم دنبالش می رفت. همین طور که بازی می کرد، قطره های باران روی صورتش نشست. سر بلند کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. از پدرش دور شده بود. احساس تنهایی کرد. ترسید و گریه اش گرفت.
ناگهان صدایی شنید:”پویا جان گریه نکن من مواظب توأم!”
پویا به سمت صدا برگشت. نمیتوانست آنچه را که می بیند باور کند. اما اشتباه نمی کرد. آهنی قد کشیده بود و مقابلش ایستاده بود. پویا با کلمات بریده بریده پرسید:”اماااا…. اما…..تو….چطور…..؟”
آهنی گفت:” من یک آدم آهنی معمولی نیستم!”
پویا آب دهانش را قورت داد و گفت:”اما….”.
آهنی نزدیک آمد و گفت:” الان وقت این حرفها نیست. گریه نکن، نترس من پیش تو هستم”.
پویا اشکهایش را پاک کرد و گفت:” اما من می خواهم پیش پدرم بروم”. و دوباره زد زیر گریه.باران تندتر میبارید. آهنی دست پویا را گرفت؛ او را سمت درختی برد و گفت:” همین جا زیر این درخت بمان تا من برگردم”.
پویا با گریه سرش را تکان داد و گفت:”کجاآهنی؟! من میترسم”.
آهنی لبخندی زد و گفت:” نترس زود می آیم. فقط از جایت تکان نخور، خیس میشوی”. و به راه افتاد.
آهنی اطراف را نگاه کرد تا پدر پویا را پیدا کند. اما موفق نشد. باران روی سرش میریخت و زور باتریش را کم کرده بود. ناراحت آرام آرام قدم بر میداشت، که ناگهان چتری رنگارنگ را روی زمین دید. خم شد و آن را برداشت. روی سرش گرفت. همه توانش را جمع کرد و زود پیش پویا رفت.
پویا زیر درخت نشسته بود و سرش را روی پاهایش گذاشته بود. آهنی نزدیک رفت. چتر را روی سر پویا گرفت. خندید و گفت:” من آمدم”.
پویا با تعجب از جایش بلند شد. آهنی را که دید؛ با آستینش اشکهایش را پاک کرد و گفت:”چه خوب که چتر آوردی؛ ببین لباسهایم کمی خیس شده”.
آهنی چشمکی به پویا زد و دوباره به اندازه قبلش برگشت.
پویا خندید، خم شد و آهنی را بغل کرد. چتر را روی سرش گرفت و گفت:”حالا باهم دنبال پدرم برویم”. آهنی به نشانه تایید سرش را تکان داد و با هم به راه افتادند.
پویا چند قدمی رفته بود که پدرش را از دور دید. دوان دوان خودش را به او رساند. پدرش پویا را بغل کرد و بوسید.
پویا گفت:”بابایی ببخشید از شما دور شدم”.
پدرش لبخندی زد و گفت:”این از کجا آمده؟!”
پویا نگاهی به آهنی کرد؛ خندید و گفت:”باران بهاری آورده”.