در یک مزرعه حیوانات در کنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی می کردند. در میان حیوانات اسب سفیدی بنام رخش زندگی می کرد. رخش بسیار مهربان بود و در کارها به دوستانش کمک می کرد. خیلی خوش اخلاق بود و از سهم غذای خود به دیگران هم می داد.
همه ی حیوانات مزرعه او را دوست داشتند به جز همسایه اش خاکستری، که الاغ بی ادب و بد اخلاقی بود. حیوانات کوچک را اذیت می کرد و غذای آنها را بی اجازه می خورد. همه ی حیوانات از دست او ناراحت بودند. برای همین خاکستری به رخش حسادت می کرد.
روزی از روز ها الاغ حسود فکر بدی به سرش زد.او آهسته به سمت اتاقک اسب سفید در اسطبل رفت. رخش خواب بود.سپس داخل انباری رفت.کیسه ای که پر از میخ بود را با دندان گرفت و میخ ها را داخل اسطبل ریخت.سپس به اتاقکش رفت و شروع کرد به خوردن کاه و یونجه.چند ساعت بعد کشاورز وارد اسطبل شد.
کشاورز با خود گفت:«بهتره قبل از اینکه برم سواری کیسه های آرد را از آسیابان بگیرم.» سراغ خاکستری رفت افسار آن را گرفت و به سمت در اسطبل به راه افتاد. خاکستری حواسش به میخ های زیر پایش نبود. همین که چند قدم به سمت در رفت، صدای عرعرش به هوا بلند شد.
کشاورز با تعجب به زمین نگاه کرد و با خود گفت:«این میخ ها دیگه از کجا پیدا شدن؟» خاکستری حسابی زخمی شد و تا چند روز نمی توانست راه برود.
رخش بعد از کارهای روزانه اش به عیادت خاکستری رفت و کمی برایش علوفه تازه آورد. خاکستری از اشتباهی که کرده بود خیلی شرمنده شد .تمام ماجرا را به رخش گفت و خواهش کرد تا او را ببخشد.اسب با لبخند او را بوسید. خاکستری قول داد دیگر به کسی حسادت نکند.